نرگس

اميرحسين عامريون

سرديگ پربود از فاميل و زنهای اهل محل.
رسم هر ساله، پختن آش ،آش شله قلمکار، شب اربعين، يک ديگ بزرگ، متولی رقيه خانم عمه بزرگ من بودند. شوهر مرحومش و حالا اين پيرزن بعد از ده پانزده سال ادامه اش می داد،هر سال همين روز،همه جمع می شدند،ديگ بزرگ را از سردابه بيرون می کشيدند. صدای شکستن هيزمها بوی دود و ورد زيرلب زنها،کاسه های مسی ،بوی نعنا و ريحان و پياز داغی که توی روغن سرخ می شد، عمه مهربان همه را با روی خوش پذيرا بود.هر سال به اميد اربعين سال بعد بساطش راعلم می کرد،دو سه سال می شد که سر ديگ نيامده بودم، اما سهميه آشم رسيده بود.اين بار بهانه ای داشتم و حاجتی مادرم گفت: نذر آش عمه حاجت همه را می داد، حالا من حاجتی داشتم وبايد طبق رسم آنرا زير لب می خواندم، در حاليکه قاشق چوبی بزرگ را در پاتيل بهم می زدم ، حاجتم را ازصاحب آن طلب می کردم زيادسخت نيست.
از ديگ فاصله می گرفتم،بوی ياس مرا با خود برد،چه عطری ،يادگار کودکی ،سرراه مدرسه ازديوار خانه ای بيرون می زد، هر سال بهار عطرش تمام محله را پر می کرد،مستم می کرد،گوئی بال و پرم می داد و به آسمانها می بردم.
حالاعطر درخت ياس پير عمه خانم هنوز پخش می شد ومشامم را بيدار می کرد،آن بوی وصف نشدنی مرا باخود می برد، صدای همهمه زنها دورديگ هوشيارم می کرد،عمه خانم روی تخت نشسته بود،دور ديگ گل می زدندتاسياه نشود،دخترهای جوان کاسه های مسی را می شستند، سايه انجير پير باصفا بود پنجره اتاق عمه خانم باز بود، روی ديوار به عکس در قاب رفته شوهرش نگاه می کرد و در کنارش آيه "و ان يکادی" که روی قالی بافته شده بود يکی چائی می آورد چای هل خوش طعم بود.دوستم آذرلب حوض نشسته بود و زنها را تماشا می کرد عمه خانم نزديکم آمد.صدای نفسش شنيده می شد نگاه گيرائی داشت گفت بد نيست،برای بهرام خوب است خوش سليقه ای دختر، خودش خبرداره؟
-نمی دانم،شايد فهميده باشه.
-گفتی از هم کلاسيهاته؟نه؟
عمه خانم دستش را گذاشت روی شانه های من وبلند شد گفت:بريم نرگس جان،برويم آشپز خانه کارت دارم؟
همراهش رفتم،به آرامی ازپله هاپائين رفتيم ،ديوارآشپز خانه با کاشيهای سپيدفرش شده بود هردو تا سفيد يکی وسطش يک دشت گل عطر چای هل همه جا پربودگفت:چای بريز بخوريم.
نقره اش ديده می شد پائين زنجيرش چيزی مثل يک صندوقچه کوچک آويزان بود انگار که گوئی تمام خاطرات پيرزن درآن پنهان شده بود.از احوال مادر پرسيد،از ليلا و نامزدش،از ميگرن پدر و زندگی تو مهرشهر.اين راه دور و يک بارآمده بود بابهرام پسر کوچکش. گفته بود راه خيلی دوره اما هواش خوبه با گلهاش رز رونده... .ياس وشبنم و شب بو... و فسنجان مادرجان که خورشت همه ميهمانی ها بود که عمه خانم آنجا حضورداشت .
می گفت خونتون موقع موشک باران خوب بود.کوچه پائينی عمه يک موشک خورده بود، همه شيشه هاشان شکسته بود شيشه های هشت پرشيشه رنگی ها کاسه های سفال تنگ بلور که ازشاه عبدالعظيم خريده بود و خوب بود که بچه هايش فرنگ بودند، يکی شان مونيخ بود يکی شان رم. فردای آنروز تلفن زده بود اما عمه بيرون بود، از بی بی شنيده بودند فکرکردن عمه جان خدا نکرده چيزش شده بعد هم عمه خيلی راحت گفته بود نترسيد من مثل اجدادم می ميرم آرام و بی صدا بهمن خواستگار من رم بود پسر وسطی که خواستگارمن بود وقتی که جوانتر بودم، می گفت:اگر نرگس منو نخواهد از ايران می روم آخرش هم رفت حالا زن خارجی داره اسمش کتی است، کی فکرمی کرد بچه های آقايحيی يک روز زن خارجی داشته باشند؟ خدا بيامرز هميشه سفر بود بين تهران ومشهد راننده قطاربود مرد منظم وساده. ترک اروميه. مهاجر.
جواد پسربزرگتررفت آلمان، معلوم نيست آنجا چه کار می کند حتی عمه هم بی خبره، گاهی کارتی می فرسته وسالی يکبارتلفنی می زنه، ازآن طرف گوشی، صداش مثل جيغ کشيدن يک بچه شيطان مي مانه، هنوز عادتهای قديمی اش راترک نکرده، عمه خانم ازش راضی نيست هميشه می گه: بی وفا بود.
می گويد:نرگس جون جواد بی وفا بود انگار غريبه بود انگار ازخون ما نبود هر که می ديدش خيال می کرد ازسر راه آورديمش .... خدا عالم است ،خودم زائيدمش توهمين خونه اون رفت وبهمن را هوائی کرد بچه ام عاشق بود عاشق تو. تو را دوست داشت نرگس جان وقتی نگاهت می کنم می بينم حق داشت.
اگر نمی رفت حتما ديوانه می شد.
عمه خانم داشت می گفت بهمن من را دوست داشت خيلی هم سعی می کرد توجه مرا جلب کند ولی من هيچ وقت به او توجهی نکردم ،حتی از خارج برايم هديه می فرستاد اما بی فايده بود و هيچ وقت هم به ايران برنگشت .عمه خانم می گفت:کم می بينمت،اما مثل پسرم دوستت دارم نرگس جان از بهمن می پرسيدم چرا نرگس رادوست داری می گفت نمی دانم ،آخر توکاری نمی کردی از بچگی همينجوری آرام بودی ساکت يک گوشه می نشستی وصدات درنمی آمد، به برادرم می گفتم اين دخترت يک چيزديگر است صدای صلوات فضای حيات را پر کرد،آذر قاطی همسايه ها شده بود و هم صحبت پيدا کرده بود هيکلش کمی نحيف اما مثل مادرش استعداد چاقی داشت ازگوشه حيات بهرام می خزيد و تندی می آمد از زير انجير پير گذشت و پيچيد توی مطبخ ته ريشی گذاشته بود دندانهايش برق می زد مرا که ديد جا خورد گفت:نرگس ... عجبه... .
چای که خورد بلندشد تا آذر را نشانش بدهم موضوع برايش شوخی بود آذر به پشت ايستاده بود خيره شده بود به ديگ مسی بزرگ يکباره گوئی دنبال کسی يا چيزی بگردد برگشت و به اطراف نگاه کرد من وعمه خانم و بهرام سه نفری خيره مانده بوديم وقتی برگشت چهره اش نورانی شده بود گوئی دعائی زيرلب می خواند يا حاجتش را که به اندازه يک جزوه ده صفحه ای بود می گفت چشمش رادوبار بست وزير لب وردش را ادامه داد.عمه خانم گفت:حيف که خودت عروسم نمی شی.... و من خنديدم... .
بهرام گفت:آذر.... درسته.
گفتم: بله... .
گفت: خب توضيح بده... من هم مثل جواب دادن به استاد هرچه می دانستم گفتم. بهرام رفت توفکرکمی هم چشمهايش راريزکرد تا بهتر ببينه... .
تنگ غروب بود و هوا دلچسب، حالا عطر ياس و بوی نعنا داغ و بوی دودی که از کنده بلند می شد وعده غذای دلچسبی را می داد.
گربه سياهی بالای ديوار لابلای شاخه های انگور چيده بود و آدمهای دور ديگ را نگاه می کرد، بهرام و آذر را با هم آشنا کردم، سرحرف راهم خود بهرام باز کرد حالا چيزی که تمامی نداره حرف است.
نفهميدم چقدرلب حوض نشستم و خيره به ماهی قرمز تنهائی که تو حوض عمه خانم جا خوش کرده بود، شايد پلکهايم راهم روی هم گذاشتم و چنددقيقه ای هم خوابم برد.هر چی بود خستگی را از تنم برد، يکی يک کاسه مسی جلوی رويم گرفت گفت: بفرمائيد،کاسه پرآش بود، درديگ را برداشته بودند وهرکس عکسی درترکهای آن ديده بود، هرکس هر چی دلش می خواست، هرچی تودلش حک شده بود را آنجا می ديد.عجب دنيای عجيبی است.
بهرام وآذر کاسه آششان خالی بود و همچنان مشغول صحبت بودند.
چراغ کم سوی حياط عمه خانم به زيبائی اين شب که داشت شب عاشقان می شد، حال وهوای ديگری داده بود.
دخترها کاسه های آش راپخش می کردند، رفت وآمد زيادی بود،عده ای ظرفهارامی شستند،کاش يک تست روانشناسی می آوردم و همه خانه هايش را پر می کردم،يايک جدول... يا حتی يک صفحه سفيدراخط خطی می کردم،می گويند زندگی همين لحظه هاست.اگر بشود بعضی چيزها را فراموش کرد چقدرخوب می شد.
بعضی ازخاطره هامثل دست اندازهای خيابان می مانند،تمام وجودت را می لرزانند، توآرام می روی و شايد ثابتی و چرخه دنيا است که می رود.اماوقتی به چاله ای می افتی يکباره يادت می آيد که هستی واسيری، بيداری بايدبروی، جاده هايی که بارها و بارها سروته شان را زير و رو کرده ای ،قدم به قدم چاله به چاله...
حالاکاسه آش، نذر خوشبخت شدن، حاجت ده صفحه ای، عطرشب بوها ،صدای جيرجيرکها، دختروپسری که همديگرراتازه پيداکرده اند، خاطره اولين عشق .،،کی بود،چندسال پيش؟ حالا آن پسرکجاست؟ هنوز عاشق يا بيزارازهر چيزی که اورا يادعشق بيندازد... .
درآسمان ستاره ای که چشمک می زند ... برای چه کسی؟چندنفرمثل من دراين لحظه دارند ستاره ها را تماشا می کنند، هرکس چيزی کم دارد، ياد يک خاطره قلقلکم می دهد، اسم يکی يادم نمی آيد،يکی که دوستش دارم، ازهمکلاسيهای دوره دبيرستانم، حالاحتما شوهرکرده، و يکی دوتابچه داره، ميز چوبی که سالها به آن تکيه دادم ،صدای شرشربارانی که ديگر سالهاست نمی بارد، وصدها فکرپراکنده ديگر... راستی ساعت چنداست؟ تا مهرشهر بايدبروم، هرکس می خزد به خانه خودش وچراغ دلش راخاموش می کندو چشمها را می بندد تا صبح شود و باز درچرخه زندگی گوشه ای پيداکندوهمراهش بگردد...
آذر را صدا کردم وگفتم ديگر بس کن کمی هم بگذار برای بعد... ازشوخی ام کمی ناراحت شد اما از بهرام خوشش آمده بود... ومن همين را می خواستم البته بهرام هم راضی بود تا نزديک ماشين ما را همراهی کرد، عمه خانم بيرون نيامد، گونه هايم را بوسيد و گفت: حيف شدی نرگس...
هيچ وقت نفهميدم چرا آدمها حيف می شوند مگرنه اينکه هميشه فرصت برای زندگی کردن هست؟ تاوقتی نفس آدم در می آيد زندگی جريان دارد پس هيچوقت حيف نيست آذر را در خانه اش پياده کردم و يکسره رفتم بطرف خانه. قرارشد پدرومادرآذرازشمال بيايند و در جلسه رسمی تری موضوع مطرح شود.
خوشحال بودم بالاخره توانسته بودم دو نفر را بهم نزديک کنم وحالا يکی ازشمال، يکی تهران بعداز بيست و سه چهارسال بهم می رسند عجب دنيای کوچکی است... .
گلهای باغچه مان عطری مست کننده پاشيده بودند، نورمهتاب روشنی داده بود،ابر سپيدی خودش را کنار می کشيد داشتم گل می چيدم ، ياد قطعه شعری افتادم:
چون مه سرگردان... . گه پيدا گه پنهان... .

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30253< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي